ماجرای زندگی و تحول آقای بهنام انصاری جوانی؛
دانشجو؛ با گمشده ای دیرینه به نام «حال خوب…» با ظاهری شاد و پرنشاط اما باطنی به شدت پریشان، مضطرب و افسرده؛ که روزی، رو به گنبد نورانی حرمی که آن وقت ها، برایش تفاوتی با خیابان های مشهد نداشت، گفت: «میگن تو خوب معامله می کنی! ببینم چکار می کنی…»